شقایق، گل همیشه عاشق

تقدیم به دوست گلم


بر حسب اتفاق و شانس با بانوی بزرگواری آشنا شدم که در کلامش زیبایی و آرامشی هست که نشان از

پاکی وصداقت روح بزرگشونه.

مریم با اشعار ، نوشته ها و کلامش در این وانفسای فرهنگ و ادبیات دروازه ای رو به پاکی و زیبایی گشود.  هرکدام از اشعار پر از احساسش رنگ وبوی خودش را دارد و این یکی از انهاست:


شقایق گفت با خنده: نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود .                       شقایق گل همیشه عاشق
ز آنچه زیر لب می گفت، شنیدم سخت شیدا بود،
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش:
اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت:
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده، و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی، هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست؟
خودش هم تشنه بود اما !
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت، اما راه ِ پایان کو؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت
زهم بشکافت ...
 اما! آه !
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم؟
به جای آب، خونش را به من می داد
و بر لب های او فریاد :
بمان ای گل !
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل !
و من ماندم...
نشان ِ عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد

گل ِ همیشه عاشق شد!


 


گزارش تخلف
بعدی